دل نوشته های یک دیوانه

گریه نکن
دنیا که به اخر نرسیده!
من نشد
... یکی دیگه
تو که خوب بلدی دروغ بگی!

نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:56 توسط میثم| |

درد دارد وقتی:
همه چیز را میدانی و فکر میکنند نمیدانی
و غصه میخوری که میدانی و میخندند که نمیدانی

نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:45 توسط میثم| |

سیگارت را پشت دست من خاموش کن...
بگذار این داغ نشانی باشد برای دیگر دل نبستن

نوشته شده در یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:16 توسط میثم| |

تنها باشي جمعه باشد غروب باشد باران هم ببارد احساس ميكني بلاتكليف ترين آدم دنيا هستي...!

نوشته شده در شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:44 توسط میثم| |

ﺟﺪﻳﺪﺍ ﺑﺎ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ
ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ...
ﺍﺯ ﺷﺨﺼﻴﺘﺶ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻳﻪ ﺟﻮﺭﺍﻳﻲ!
ﻣﺤﻜﻤﻪ...
ﺛﺎﺑﺘﻪ...
ﺁﺭﻭﻣﻪ....
ﻏﻠﻂ ﻧﻜﻨﻢ ﺍﺯ ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭمده

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:44 توسط میثم| |

تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همان باشی
که صبح یکی از این روزها
عطر دست هایت
دلـتـنگی ام را به باد می سپارد...

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:33 توسط میثم| |

کنارِ پنجره سیگار می کشید

خسته بود

آنقدر خسته که یادش رفت بعد از آخرین پُک

سیگار را به پایین پرت کند

نه خودش را .

نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:42 توسط میثم| |

 

روزهــــاست از سقف لحظــــــــه هایم , یاد تو چـکه می کند ... اگر باران بند بیاید از این خانه مــی روم !!

نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:50 توسط میثم| |

اين نيز بگذرد...

اما كاش از جای ديگر نیز بگذرد

هی از روی من نگذرد!

نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:59 توسط میثم| |

دل به دلم " ندادی" ... دست در دستم "هم نگذاشتی" ... پا به پا "با من نیامدی" ...

تو را به خدا برو..... سر به سرم "نگذار" قولش را به بیابان داده ام.

نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 2:10 توسط میثم| |

شب..!
من..!
تنهایی.. و سیگاری که سروته روشن شد!!
آخرین رفیقم را اشتباهی سوزاندم
.

نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:57 توسط میثم| |

شايد آرام تر ميشدم
فقط و فقط ........
اگر ميفهميدي.....
شعرهايم به همين راحتي که مي خواني
نــــوشته نشده اند!!

نوشته شده در سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:43 توسط میثم| |

سیگارم چه خوب درک می کند مرا...
وای که چه زیبا کام میدهد...
این نو عروس هر شب تنهایی هایم...
لباس سپیدش را تا صبح برایم می سوزاند...
و من تا صبح بر لبانش بوسه می زنم...
چه لذتی می بریم از این همخوابگی...
او از جان مایه می گذارد و...
من از عمر...
هر دو می سوزیم به پای هم.

نوشته شده در سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:28 توسط میثم| |

 

خیلی وقته دلم تنگ شده واسه کسی که بهش بگم 7 صبح اگه بیدار بودی بیدارم کن.... .
اگه رفتم پشت خطش قطع کنه و بگه جونم ....
اگه باهاش قرار گذاشتم زودتر از من بیاد .....
یواشکی از تلفن خونه بزنگه بهم ......
دوستاشو بپیچونه بخاطر من......
آره خیلی وقته دلم واست تنگ شده میدونم یه روز میای ..

فقط زودتر بیا نذار کاشکی گفتنم آرزو بشه . . .

نوشته شده در سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:22 توسط میثم| |

به كوري چشم تو هم كه باشد حالم خوب ِ خوب است
اصلا هم 
حتي به تو فكر هم نمي‌كنم
باران هم تو را دیگر به ياد من نمي‌آورد
مثل همين حالا كه مي‌بارد
لابد حالا داري زير باران قدم مي‌زني
.
.
چترت را فراموش نكن !
لباس گرم را هم ...

نوشته شده در سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:55 توسط میثم| |

نبودنت را دارم با ساعت شنی اندازه می گیرم... یک صحرا گذشته است...!

نوشته شده در دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:23 توسط میثم| |

آشق !
از این به بعد اینگونه بنویسید ! چون همیشه سرش کلاه می رود . .

نوشته شده در دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:6 توسط میثم| |


Power By: LoxBlog.Com